بسم الله الرحمن الرحیم
محرم بود آمدم تا به دسته ی دوستانم سری بزنم ... دسته ای که دانش آموزی بود و از نحوه ی مدرن نیامدن صدای طبل و دقلش این موضوع مشخص بود.
سلام و علیک کردم و میلاد قفل زد که برو بخون رفت و به مصطفی گفت
من کنار دسته راه میرفتم که مصطفی با تی شرت مشکی که روش یه پیرهن مردانه پوشیده بود و تمام دکمه هاش باز بود دست انداخت رو گردن من و گفت بیا بخون خلاصه استرس من و حرفای مصطفی من رفتم و خوندم...
یادش بخیر...
عجب محرمی شد برام...
الحمدلله...گریه ها و ناله های طولانی بچه ها بعد از روشن شدن برق مسجد...
اصلا جنس همه چیز برام فرق کرده بود...
باز این چه شورش است و که در خلق عالم است...
محرم اون سال احساس می کنم خیلی بزرگم کرد ، روشنم کرد ، یه چیزی تو گمشدگانم پیدا شد...
یکی از هفتگی های هییت بود یه آقایی (آقا کاظم) با سربند با یه لبتاب اومد شروع کرد صحبت کردن وسط حرفاش پرسید چند سالته ؟ گفتم 15 ... گفت باید شهید می شدی که دیر شد و نشدی!
اون موقع نفهمیدم تو دلم با لحن ... گفتم حیف شد... اما زیاد طول نکشید که راهیان نور اومد و فهمیدم...
روز پنجم محاصرست آب و نان را جیره بندی کرده ایم....کمیل....
اونا تشنه شهید شدن...
من هنوز که هنوزه تو محاصره نفس تشنه نشدم برای دیدن ....
عملم در حرف هام گم شد...آی شهدا به دادم برسید...